تارها را بتاران

فرشته فرشته حکمت
hekmat_f@parsimail.com

بنام او که زنده می دارد و میمیراند
تارها را بتاران

در با صدای قیژی باز می شود . تو می رود و رو به روی پلکان دراز و باریکی می ایستد. کسی نیست. هوا دم کرده و سنگین است. کاپشن زردش را در می آورد و روی بازوی چپش می اندازد.
به ساعت مچی اش نگاه می کند. ساعت نه است. ساعت شروع نمایشگاه.
صدای ضربان قلبش ، تنها صدایی است که می شنود.
فیلم خام را از کیفش بیرون می آورد و د رون د وربین آویخته از گرد نش جا می دهد.
روسری اش را مرتب می کند و پیش می رود. بیست و پنج پله ی تیز ونفس بر را می شمرد و بالا می رود. به تعداد سالهای عمرش. هر پله به رنگی.
به دری با شیشه ی مات می رسد. قطعه فلزی مستطیلی و صیقل خورده ، کنار در ، به چشم می خورد؛ " نگارخانه پژواک "
چند نفس عمیق می کشد . در را فشار می دهد و وارد می شود. از دیدن سالن وسیع نیمه تاریک جا می خورد .
هیچکس آنجا نیست. هیچ صدایی نمی آید.
تا بلوهایی، با فاصله های معین از دیوار آویزا نند .
چرا غ های کم نوری در بالای بعضی از تا بلوها، سوسو می زنند.
به ساعتش نگاه می کند. نه است.
فکر می کند، شاید این نوع نورپردازی ، عمدی باشد تا با حال و هوای موضوع نمایشگاه هماهنگی داشته باشد.
خدا خدا می کند چند نفری بیایند تا با آنها مصا حبه بکند و مجبور نبا شد بعد از ظهر هم به آنجا سر بزند. حتما
پول زیادی برای کمک به ایتام و مستمندان جمع خواهد شد.
اگر گزارشگر روزنا مه ، مریض نشده بود، ا و مجبور نبود وقتش را اینجا تلف کند. کنار بخاری دفتر روزنامه ، لم می داد و به مقاله اش در مورد "خیرین گمنام" سر و سامان می داد. تا آمد ن بازدید کنند گان، باید کاری می کرد. دفتر چه و خود کاری از کیفش بیرون می آورد و جلوی اولین
تابلو می ایستد. چند دست کوچک و لاغر، برای گرفتن تکه نانی به هوا بلند شده اند.
طراحی ها با ظرافت و جان دارند. ولی تابلوها، شفافیت لازم را ندارند. رنگ ها مات است. روی سطح تابلو پر است از خط های نازک سفید، که به چپ و راست و بالا و پایین کشیده شده .
نگا هی به دو، سه تابلوی بعدی می اندازد و زیر نور کم سالن ، آنها را بررسی می کند . مرده های متحرک گرسنه، جاندار ولی بدون شفا فیت . همه به همین سبکند. در برخی ، این خطوط بیشتر است.
حوصله اش سر می رود. در وسط سالن می ایستد. صدای قار و قور شکمش در فضا می پیچد و به یادش می آ ورد که بخاطر عجله اش برای رسیدن به آنجا صبحانه نخورده.
هنوز هیچکس نیا مده. زیپ کیفش را با ز می کند و کلوچه ای بسته بندی شده، بیرون می آورد. صدای خش خش
پلاستیک، سالن را پر می کند. چشم هایش در اطراف دور می زند. هیچکس نیست.
تکه ی کوچکی را جدا کرده در دهان می گذارد.
دیدن آن همه ، دهان بازگرسنه ، اذیتش می کند . به سختی کلوچه را فرو می دهد . بسته را د وباره درون کیف می گذارد.
تابلویی در وسط سالن ، توجه اش را جلب می کند. به نظر می آید که تنها یک سوم بالای تابلو، نقاشی شده و بقیه
سفید است. به تابلو نزدیک تر می شود. انگار قسمت هایی از تابلو را با تور سفید نازکی پوشانده اند.
پایش را از روی زنجیر قوس دار جلوی تابلو، برمی گرداند.
عنکبوت درشتی، مشغول تنیدن تار، بر قسمت بالای تابلو است. تنها قسمت رنگی باقیمانده.
قسمت سفید تابلو را لمس می کند. بافت چسبناکی به انگشتانش می چسبد و با عقب کشیدن دست، پاره می شود.
انگشتانی لاغر و استخوانی، نمایان می شوند. این همه تار، آن هم در روز اول نمایشگاه؟
از جیبش یک برگ، دستمال کاغذی بیرون می آورد و سعی می کند با گوشه ی تا شده ی آن، تارها را از سطح
تابلو بردارد.
نقش ها، یک به یک نمایان می شوند. با ته خودکار، عنکبوت درشت چندش آور را به زمین پرت می کند و به کار
تمیز کردن تارها، ادامه می دهد.
با کمی فاصله ، به تا بلو خیره می شود . بیابانی است پر از سنگ و کلوخ . نمایی نسبتا بزرگ از مردی با شکمی بر آمده و لب ها یی کلفت که انگار برای لبخندی زورکی، از هم باز شده اند. در میان دندان ها ی درشت مرد، یکی
از همه درخشان تر است.
مرد هدیه ای روبان زده را، در دست گرفته و به طرف پسرکی لاغر و ژنده پوش، دراز کرده. پسرک با چشما نی گود افتاده و لب هایی، ترک خورده و بی رنگ ، به مرد می نگرد. دستانش را بالا آورده ، فقط کمی. انگار برای گرفتن آن هدیه، تردید دارد. در طرف دیگر تابلو، چند نمای دور و نزدیک از درختانی خشکیده دیده می شود که
تا پشت سر پسرک امتداد دارند.
به پسرک، دقیق تر می شود و به دستان لاغر ا و، که به خوبی ضعف و بی حالی در آنها حس می شود. به نظرش می آید که دیگر جانی در تن کودک باقی نمانده. همچنان نیمرخ استخوانی او را می نگرد.
ناگهان پسرک رویش را به سوی او برمی گرداند و به چشمان گرد شده اش خیره می شود.
وحشت ، سراپایش را به لرزه می اندازد . بی اختیار قدمی به عقب بر می دارد و به زنجیر قوس دار پشت سرش بر خورد می کند.
دست لرزان پسرک، تا مچ از تابلو بیرون می آید و به سویش دراز می شود "گرسنه ام ، یک لقمه!..."
دختر با چشمان گشاد شده ، به او می نگرد . صدای قلب خود را به وضوح می شنود . تند تند می زند . پاهایش قادر به حرکت نیستند .
پسرک لحظاتی چشم در چشم دختر دارد . دختر همانطور متحیر بر جا خشک شده . پسرک آهی می کشد . دستش به تابلو بر می گردد و رویش به سمت مرد چاق می چرخد .
دختر ، پس از مدت کوتاهی به خود می آید و بی آنکه چشم از پسرک بردارد ، کلوچه ی تکه شده را از کیف بیرون می آورد و به طرف پسرک دراز می کند . پسرک متوجه او نیست و همچنان به مرد خیره مانده . دختر دستش را جلو تر می برد . قسمتی از آن داخل فضای تابلو می شود . دختر می ترسد . دستش را پس می کشد و به عقب بر می گردد . به دستش و کلوچه ی توی آن و بعد به پسرک ذل می زند . کلوچه را محکم تر می گیرد و دوباره جلو می رود . صدای قلبش بلند و بلند تر می شود . دستش را به نزدیکترین شاخه ی توی تابلو می گیرد . تمام زورش را در بازو جمع می کند و در یک لحظه خود را بالا می کشد . دست ها ، سر، بدن و در آخر ، پاها وارد تابلو می شوند . از آن فضای غریب می هراسد . خودش را پشت تنه ی درخت پنهان می کند .
سر و صدایی توجهش را جلب می کند . به سمت صدا رو می گرداند . چند زن و مرد ، پشت سر مرد چاق ایستاده اند و برایش کف می زنند . دو عکاس و یک تصویر بردار ، تند تند عکس و فیلم می گیرند . دو نفر کنار مرد چاق با بسته هایی در دست ، ایستاده اند . یکی از عکاسان برای مرد چاق توضیح می دهد که چگونه و چه وقت بسته ی هدیه را به پسرک بدهد . مرد چاق جعبه ی بزرگی را به طرف پسرک می گیرد . پسرک دستان لرزا نش را جلو می برد و بسته را می گیرد . دست های نازک و استخوانی او ، تحمل وزن آن را ندارند . با کمک مردی آن را روی زمین می گذارد . یک تلویزیون بزرگ است . مرد چاق با اشاره ی عکاس ، لبخند می زند . دندان طلایش برق می زند . او یکی یکی هدیه ها را باز می کند و به پسرک نشان می دهد . همه کف می زنند . نور فلاش ها مرتب روشن و خاموش می شود . پسرک به هدایا خیره می ماند ؛ چند دست لباس پر زرق و برق ، کفش چرخ دار ، پوتین ، کلاه ، دستکش ، رادیو ، کاپشن .
بعد از اتمام مراسم و گرفتن عکس های دسته جمعی در کنار پسرک، همه سوار اتومبیل هایشان شده و از آنجا دور
می شوند.
پسرک تنها می ماند. بر می گردد و به دختر نگاه می کند. دختر، کلوچه را به طرفش دراز می کند. پسرک به تندی آن را می قاپد و با ولع می بلعد. چشمان گود افتاده اش همچنان به دختر دوخته شده. اولین تکه را به سختی فرو می دهد. اشک در چشمان براقش می دود و به سرعت سرازیر می شود . نفس بلندی می کشد و به جویدن ادامه
می دهد. اشک ها یکی یکی بر زمین خشک می افتند.
ناگهان خاک مرطوب شده تکان می خورد و آب ، قل قل کنان بیرون می زند. جویی از آب زلال، جریان می یابد که هر چه پیش می رود عریض تر می شود. در این هنگام، درختان خشکیده ی پشت سر پسرک، در برابر چشمان دختر، جوانه می زنند و به بار می نشینند. شاخه های سنگین و پربار درختان، در هم تنیده و سرهای خود را به خاک می ساییند. زمین پوشیده از مخمل سبز می شود. صدای شرشر جویبار، با ترانه ی مرغکی، در هم آمیخته می شود. خوشه های درشت و رنگارنگ انگور و سیب های بزرگ زرد و سرخ، از هر سو آویزانند. اناری پوست گلی رنگش را می شکافد. دانه های درشت و پر آبش، بیرون می زنند و روی سبزه های مخملی می افتند. قطرات درشت خون رنگ، از لفافه های نازک ترکیده شان، به اطراف پاشیده می شوند و در سبزی زیر پایشان، ناپدید می شوند. قطره ای از آن به صورت دختر پاشیده می شود. با پشت دست، پاکش می کند. قطره ای دیگر، پیشانی اش را خنک می کند. باد سردی تنش را مورمور می کند و قطره ها پشت هم ، بر سر و رویش پاشیده می شوند. سرش را بالا می کند. ابر کلفتی آسمان را پوشانده. قطرات تند باران صورتش را خیس میکند. به طرف پسرک برمی گردد.
آنجا نیست . از درختان و زمین سبز هم اثری نیست. دور و برش را ور انداز می کند . خود را رو به روی در اصلی نگارخانه می بیند .
چند زن و مرد ، به سرعت وارد نگارخانه می شوند . در حالی که با حیرت به این طرف و آن طرف نگاه می کند ، همراه آنها داخل می شود و از پله ها که این بار ، بلند و تیز نیستند ، بالا می رود . ساعتش را نگاه می کند . نه است . پا به درون سالن نمایشگاه می گذارد . همانطور است که قبلا دیده بود . ولی حالا همه جا روشن است .
نظری گذرا به تابلو ها می اندازد . همه را قبلا دیده ولی دیگر از تارهای عنکبوت خبری نیست . جمعیت ، مشغول تماشای تابلوها هستند . گاه نور فلاش دوربینی گوشه ای را روشن تر می کند .
گیج است . یکی دو بار تنه میزند و از لابلای مردم عبور می کند و جلوی تابلویی که در وسط نمایشگاه ،از دیوار آویزان است می ایستد .
همه چیز همانطور است که بود . مرد چاق ، هدیه ، درختان خشکیده و پسرک . این بار پسرک لاغر و رنجور ، به او چشم دوخته و قطره اشکی بر گونه ی فرو رفته اش ثابت مانده .
دختر دستی به پیشانی اش می کشد . دانه های عرقی سرد انگشتانش را مرطوب می کند . به بازدید کنندگان نگاه می کند . ظاهرا همه چیز عادی است . در پوش دوربینش را بر می دارد . می خواهد نمایی مناست ، از تابلو انتخاب کند . جلو تر می رود . چیزی روی زمین ، زیر تابلو ، توجهش را جلب می کند . از کنار میله ی زنجیر دار جلوی تابلو عبور می کند . خم می شود و آن را بر می دارد . بر جای خشکش می زند . دانه ی درشت و قرمز انار ، در کف دستش قل می خورد و در گودی آن می ایستد .





پایان




مهرماه 83









 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32094< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي